عنوان: کلاغ سفید
نویسنده: فریده جهاندیده
موضوع: رمان نوجوان
تعداد صفحه:۵۶/تمام رنگی
نوبت چاپ: اول-۱۳۹۹
شابک:۹۷۸۶۲۲۹۶۵۹۶۶۳
قیمت: سی و پنج هزار تومان
در باره کتاب:
کلاغ سفید داستان جوجه کلاغی به نام پرسیاه است که در اولین روز پرواز توسط یک شکارچی مجروح می شود. پرسیاه بر روی خوشه های گندم در مزرعه ای می افتد ، جایی که پسری به نام نیک در آنجا کار می کرد پرسیاه را به دامپزشک می برد. پرسیاه پس از چند روز بیدار می شود اما متوجه می شود که دیگر نمی تواند پرواز کند و به مادرش برگردد. نیک پیشنهاد می کند که با بقیه پرندگان:طوطی ، قناری ، کبوتر و مرغ زندگی کند.
اما پر سیاه به خاطر داشتن شکلی متفاوت دیگر پرندگان از دوستی با او سر می زنند.پرهای سیاه ، با قلب شکسته ،تصمیم می گیرد برای یافتن دوست به جنگل برود. در جنگل با لاک پشت ، گله گوزن ، گربه وحشی و کرم خاکی روبرو می شود و از آنها می خواهد که با او دوست شوند.
اما آنها هم درخواست او را رد می کنند. پرسیاه که حالا قادر به بازگشت پیش مادر خود و یا پیدا کردن دوست برای خود نیست ، تصمیم می گیرد خود را به دست شکارچی بسپارد تا شکارچی او را شکار کند و بدین طریق به زندگی اش خاتمه دهد.
اما شکارچی به او می گوید حتی حاضر نیست یک گلوله را به خاطرحیوان بی ارزشی مثل اوهدر دهد.
پرسیاه تصمیم می گیرد برای اثبات خود به روستا پیش پرندگان دیگر برگردد .
به محض ورود به کلبه متوجه می شود که روباهی به قصد شکار پرندگان دیگر می خواهد وارد کلبه شود.و…
کتاب حاضر با قلم شیوا و روان نویسنده و تصویرگر خوب ایرانی،فریده جهاندیده تالیف و تصویرگری شده است.نسخه ترکی استانبولی این کتاب در ترکیه نیز منتشر گردیده است.
کتاب در ۲۴ قسمت ماجرای زندگی و سرگذشت کلاغی را برای بچه ها روایت می کند که علی رغم طرد شدن از جمع پرندگان تلاش می کند با اثبات خود به دیگر بتواند جایگاه خور را بازیابی کند.
در بخشی از کتاب می خوانید:
فصل اول
یکی بود یکی نبود. در روزگاران نه چندان دور، در دوردستها، توی جنگلی سرسبز کلاغهایی زندگی میکردند که لانهشان بر فراز درختان چنار بود. در میان جمعیت کلاغها، بچه کلاغی به اسم پرسیاه دیده میشد که برای اولین بار شروع کرده بود به پرواز کردن و برای همین مادرش سخت مشغول تمرین دادن به او بود.
پرسیاه در حالیکه کمی خسته شده بود، با بیحوصلگی رو به مادرش گفت: “مادر! فکر نمیکنی برای پرواز دیگر کافی است؟ من میخواهم زودتر دنیا را بشناسم.”
مادرش لبخندی زد و جواب داد: “تا خوب پرواز کردن را یاد نگیری، خوب هم دنیا و موجوداتش را نخواهی شناخت!”
و پرسیاه بیشتر اخمهایش را تو هم کرد.
مادر دوباره گفت: “فرزند شیرینم! من بارها و بارها به تو گفتهام؛ تا لبخند بر لب نداشته باشی، موجودات اطرافت با قلبشان به تو نزدیک نخواهند شد و تا با قلبشان به تو نزدیک نشوند، صدای قلبت را هم نخواهند شنید و تا صدای قلبت را نشنوند، خانهی قلبت را هم پیدا نخواهند کرد و تا خانهی قلبت را پیدا نکنند، به زیبایی و سلامت آن پی نخواهند برد و تا به زیبایی و سلامت آن پی نبرند، بخشش قلبت را هم نخواهند پذیرفت و تا بخشش قلبت را نپذیرند، قلبهایشان هرگز با قلب تو یکی نخواهد شد.”
پرسیاه آرام و با تفکر با خودش زمزمه کرد: “و تا قلبهایشان با قلب من یکی نشود، هرگز با من دوست نخواهند شد و من هرگز دنیای آنها را نخواهم شناخت.”
درست در همان لحظه، مادر پرسیاه چشمش به دستهی کلاغهایی افتاد که در حال رقصیدن در آسمان بودند.”
بیدرنگ رو به پرسیاه گفت: “حالا آمادهای برویم و تو جشن کلاغها شرکت کنیم؟ این کار کمک خواهد کرد شادتر به کارت ادامه بدهی.”
– اما مادر من الان واقعا خستهام.
و مادر در حالی که پرسیاه را در آغوش میگرفت تا او را به بلندی بکشاند، گفت: “هیچ موجودی در عالم از شادی کردن خسته نمیشود.”
پرسیاه و مادرش به میان کلاغهای دیگر رفتند و شروع کردن به رقصیدن و شادی.
پرسیاه اینبار با هیجان رو به مادرش گفت: “آری فکر میکنم کمکم دارد خستگیام از بین میرود. اصلا اگر پرواز را با همین رقص انجام دهم، فکر میکنم خیلی بهتر باشد.”
مادر با چهرهای بسیار جدی گفت: “پرسیاه یادت باشد قرار است این جشنها جزیی از زندگی ما باشد و شادی آن همهی زندگیمان.”
پرسیاه با خودش تکرار کرد: “این جشنها جزیی از زندگی ما … باشد مادر.”
و به رقص و شادی خود ادامه دادند.
هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای شلیک تفنگی همهی آرامش کلاغها را بهم ریخت و در چشم برهم زدنی، آن دستهی شاد و منظم را تبدیل کرد به گروهی کلاغ وحشتزده و پراکنده.
مادر پرسیاه در حالی که به شدت ترسیده بود، با نگرانی رو به پرسیاه فریاد زد: “هر کجا که من رفتم، دنبال من بیا!”
اما دیگر برای آن حرف دیر شده بود و پرسیاه که صدای شلیکهای پیاپی چیزی که نمیدانست چیست او را سخت وحشتزده کرده بود، بیاراده شروع کرد به این طرف و آن طرف پرواز کردن. آنقدر بال زد تا اینکه وقتی به خودش آمد که مادرش دیگر در کنارش نبود.
پرسیاه در حالیکه با چشمانش به دنبال مادرش میگشت، با نگرانی رو به اطرافش فریاد میزد: “مادر! کجایی مادر؟”
اما هر قدر پیاش میگشت و صدایش میزد، به خاطر جمعیت عظیم کلاغها و صدای قارقار بلندشان، نمیتوانست او را پیدا کند. درست همانجا بود که بیآنکه جلویش را ببیند، با شدت تمام به یک مرغابی درشت که چهرهای مهربان اما وحشتزدهای داشت، برخورد کرد.
پرسیاه همانطور با نگرانی رو به مرغابی گفت: “معذرت میخواهم.”
و همینکه خواست از مرغابی جدا شود، یکی از تیرهای شکارچی از کنار او رد شد.
پرسیاه که بیشتر از قبل ترسیده بود، اینبار خودش را تو آغوش مرغابی انداخت.
مرغابی با نگرانی تمام پرسیاه را به آن طرف هل داد و فریاد زد: “از اینجا برو! اینجا خیلی خطرناک است.”
پرسیاه بار دیگر خودش را به آغوش مرغابی انداخت و با صدای بلند گفت: “این را خودم از وحشت کلاغها فهمیدم. فقط نمیدانم قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد. هر چه هست کمکم کن!”
مرغابی در حالی که داشت پرسیاه را از خودش دور میکرد، فریاد زد: “مگر آن پایین را ندیدی؟ آن شکارچی را؟”
پرسیاه در حالیکه به پایین نگاه میکرد، با تعجب گفت: “شکارچی دیگر چیست؟ مادرم چیزی از آن به من نگفته. در واقع امروز اولین باری است که پرواز میکنم تا موجودات را بشناسم.”
– شکارچی موجودی است که اگر همین الان از هم جدا نشویم، ممکن است هر دوی ما را بکشد. یعنی او در هر حال کارش کشتن است. کشتن که دیگر میدانی چیست؟ چیزی است درست برخلاف تولدت.
پرسیاه که اینبار متوجه حرفهای مرغابی شده بود، بریده بریده رو به او گفت: “آری میدانم.”
– پس زودتر از من دور شو تا هر دوی ما نجات پیدا کنیم.
پرسیاه در حالیکه دست و پایش را گم کرده بود، گفت: “باشد! باشد!”
و همینکه میخواست از مرغابی فاصله بگیرد یکی از تیرهای شکارچی به یکی از بالهای او برخورد کرد. پرسیاه در یک لحظه غرق در درد و خون شد تا آنجا که دیگر حتی نتوانست نیمچه بالی بزند. بیاراده چرخی در آسمان زد، اشکی از چشمانش سرازیر شد و بیاختیار به پایینترین نقطهی جنگل سقوط کرد.